تکه تکه

فرهاد سلمانیان
fsalmanian@yahoo.de

تکه تکه!
دیگر فردا شده بود. باید بلند می شد و به کارش ادامه می داد. هر روز این کار را می کرد؛ اما موفق نمی شد خودش را پیدا کند. حس می کرد سال ها قبل خودش را جایی جا گذاشته است؛ اما هر چه می گشت یادش نمی آمد کجا ... گاهی فکر می کرد خودش را تکه تکه کرده و دور انداخته است! حتا گاهی فراموش می کرد که اصلاً وجود خارجی دارد.
روزها تمام خیابان ها و کوچه ها را زیر و رو می کرد. اما بی نتیجه... یک شب که خسته از این کار به خانه برگشت و خوابید در ادامه ی جستجو اتفاق عجیبی برایش افتاد. خواب دید که همین طور در شهر قدم می زند و خیابان به خیابان پیش می رود. حس می کرد بیدار شده است. چشمش به یک دکه ی روزنامه فروشی افتاد. چیزی به نظرش آشنا آمد. جلو رفت و دید دست هایش در حال خریدن روزنامه و سیگار هستند. خواست جلو برود و آن ها را بردارد، اما نتوانست، چون صاحب دکه منتظر بود تا دست پول را بشمارد و تحویل بدهد. رفت.
روز عجیبی بود با خودش گفت دست های من اینجا چه کار می کنند؟! کمی جلوتر در ایستگاه اتوبوس آشنای دیگری را دید: پاهایش منتظر ایستاده بودند. جلو رفت و خواست سلام کند که مردی به او گفت:"آقا مگه نمی بینی ته صف اونوره؟" این شد که از خیر پاهایش هم گذشت و به راه ادامه داد. وقتی به مغازه قصابی رسید، میان تنه اش را دید کمه از سقف آویزان است صحنه ی دلخراشی بود. دلش به حال خودش سوخت. در ه مین لحظه قصاب ساتورش را روی میز کوبید و گفت:" این کار هر روز ماس! گریه نداره که!" تکه های کوچک بدنش را در کاغذهای سفید و خون آلودی می پیچید و به مردم می داد و آن ها با شوق و ذوق به آن نگاه می کردند و نمی دانستند او برای این تکه ها چقدر زحمت کشیده است. اینجا بود که دلش بیشتر برای خودش سوخت و به کوچه ی بعدی رسید. ظاهراً وضعیت کله اش از تمام قسمت ها بهتر بود. بیرون از خواب هم همیشه همین طور بود. کله ها موقعیت بهتری داشتند. بله! این همان جایی بود که برای اولین بار خودش را پیدا کرد. فکر کرد به آینه نگاه می کند. خوب به خودش نگاه کرد. هم همین طور به اطرافش. حالا متوجه شد که موضوع از چه قرار است. کله را با یک طناب نازک آویزان روبروی پنجره یک اتاق آویزان کرده بودند. کمی جلوتر رفت و سرش را بالا آورد تا داخل اتاق را ببیند. زنی زیبا مدام با سرو صورتش ور می رفت و به اندامش نگاه می کرد. بعد می آمد و روبروی سر می ایستاد و می پرسید:" چطوره؟" و اگر سر جوابی غیر از "قشنگ!" می داد، آن وقت بود که ابتدا بینی اش محکم کشیده می شد و بعد سیلی محکمی به گونه اش می خورد. بعد زن ضبط صوت را روشن می کرد. او صدای خودش را که دائم کلمه ی قشنگ را تکرار می کرد روی نوار ضبط کرده بود و هر بار که بیچاره سر جواب را اشتباه می گفت، آن را مدت ها روشن نگه می داشت و سر بیچاره که از دست ها دور بود و دستش به گوش ها نمی رسید و از پاها جدا بود و نمی توانست، فرار کند، مجبور بود تحمل کند تا دیگر جواب فراموشش نشود.
بله اینجا بود که او خودش را پیدا کرد. و از آن به بعد هر شب خسته می خوابید تا آن خواب را ببیند و دیگر مجبور نباشد هر روز صبح به دنبال خودش بگردد. اما با این حال صبح که از خواب بیدار می شد، همه چیز را از یاد می برد و نمی دانست که آیا خودش را پیدا کرده است یا نه؟!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31427< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي